ز کوهی خسته از فرهاد و تیشه

بر آید ناله ها از سنگ و شیشه


چنین باشد حکایت های خفته 

چنین آمد حدیث نا نگفته 


که کوهی خسته از تیشه ی فرهاد

بر آرد ناله ها از ظلم و بیداد


که من هم عاشقم بر روی دلدار

بر آن خال لب و ابروی دلدار


از آن روزی که او پالایشم کرد

ز قلّه تا به بُن آرایشم کرد 


سپس با عشق خود کرد آشنایم 

که در دل تا ابد من با وفایم 


کنون آمد یکی عاشق به میدان

که چون پتکی زند بر روی سندان


به هر ضربه که تیشه مینوازد 

تو گوئی جان شیرین میگُدازد


بگفتش کوه ای عاشقتر از من 

به راه عاشقی راسختر از من 


بزن هر ضربه را با های و هوئی 

که جانم بسته شد دیگر به موئی


اگر تو عاشقی بر روی شیرین 

منم سرگشته ی آن یار دیرین


تو را دل گفته تا، کن تیشه بازی

که ضربه را زنی با دلنوازی


مرا او صبر و جانبازی به دل داد

درونم قصه ها از خشت و گِل داد


تنم سخت و دلم جامی بلورین

دمی با من ، دمی با ماه و پروین


چو دل رفته به جانم تیشه ای زن 

به بنیادِ دلِ ، سرگشته ای زن 


از آن لحظه که دل آهنگ او کرد

سر و جانم، فدای روی او کرد 


رها کن تیشه را، گر دل بدیدی

ز او میپرس، در کویش چه دیدی


چو گوید او حدیث از زلف دلدار

تو هم از زلف شیرین دست بردار


به چلّه در نشین در دامن من 

دوا کن زخم تیشه از تنِ من


بزد فرهاد، او را با دلی زار

که ای نادیده روی و موی دلدار


فقط تو وصفِ رویش را شنیدی

چو من آن چشم شوخش را ندیدی


من آن لحظه که دیدم روی تابان

دلم گفتا که دیدی، جانِ جانان


در آن روزی که جانم، می سرشتند 

به قلبم نامِ شیرین را نوشتند


چو شیرین بود، من فرهاد گشتم 

به نامش تا ابد دلشاد گشتم


تو او نادیده ای، سرگشته هستی

چنین در ماتمش،  درهم شکستی


من آن شیرین دهان را تا بدیدم

به یکدم دست از جانم کشیدم


هر آنکس این دلم جانانه کرده

هم او نامم چنین افسانه کرده


دگر من خود نییم، من مرغ عشقم

چو یک ذره ز کُل، در جزء عشقم


بقای من در این شد، تا بسوزم

ببندم چشمِ خود، لب را بدوزم


از آن روزی که گوشم حلقه بستم

نه هُشیارم، نه بیدارم، که مستم


چنان مستم، که از او سر نپیچم

نه مجنونم، نه فرهادم، نه هیچم


در این مستی اگر کویش بیابم

به هُشیاری تو گوئی عینِ خوابم


چو چشمانش به جانم شعله ای زد 

دلم را همچو گِل بر کوره ای زد 


مرا با زلف او شرطی که کوه را 

شکافم سینه ی فرّ و شکوه را 


رسانم شهدِ شیرین را به کویش

پس آنگه بوسه ها گیرم ز مویش 


بگفتش او، بیا زین نغمه بُگذر

چنین قصد و خیالت ساده منگر


در این ره مرد را چون کوه باید

که با کوهی دگر، بر هم در آید


ترا جسمی ضعیف و ، خاک و از آب

چگونه در پیِ من آورد تاب 


کُشم جان و دلت را من به خواری

اگر بر فرق من تیشه گذاری


بدادش  پاسخی اینگونه فرهاد

که گر خاکم رود، زین جا برباد


نه آنم من، که عهد خود گذارم

به غیر از راه او راهی سپارم


مرا جانان بگفتا، رسم بازی

نه رسم رندی و گردن فرازی


من آن روزی که راه چشمه جُستم

ز هر کس غیرِ او دستم بشستم


نییم من آنکه کوهی می شکافد

و یا زین قصه ها، افسانه بافد


من آن خاکم، که او پردازشم کرد

به درد و سوز هجران سازشم کرد 


کنون عشقست و آرد تیشه بر کوه

ندارد در سرش، اندیشه از کوه


هر آنکس، عشق زد آتش به جانش

بسوزد هم به ظاهر، هم نهانش


بگوید این دلِ من کوه کن بود

نگوید کاین دلم، پیمان شکن بود


چو عشقش باشد اندر تار و پودم 

بماند تا ابد، در خاک وجودم


غُبارم گر به صد افلاک رانند

مرا هم ذره ای از خاک خوانند


چو شمع عشق او پروانه خواهد

ز پروانه دلی دیوانه خواهد


دلم پیمانه گشت و من ز دل مست

تنم پروانه گشت و جان ز تن رست


شباهنگ هم کنون فرهاد گردد

به راه عشق او بر باد گردد




( عهد کردم که دلم از تو نخواهد جز تو

( بهای عشق من مرگست و زان کمتر نمیگیرم

به چلّه در نشین در دامنِ من /***

ز ,تیشه ,چو ,هم ,دل ,تو ,من آن ,روزی که ,آن روزی ,در این ,ها از

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حفاظ ساز تولیدی قابلمه فورج فیلم و سریال تربت قالب های حرفه ای درخشش آکادمی میکروبلیدینگ 09019975740 مصالح ساختمانی فیلم پنج سید یاسر حکیمی {کتاب درسی فارسی هفتم}