شباهنگ






عهد کردم که دلم از تو نخواهد جز تو

در دلم هم هوسی پا نگذارد  جز تو


مهر خاموش زدم بر لب خود با نامت 

تا کسی قفل دلم را نگشاید  جز تو


خسته از من شده ای لیک تو خود میدانی

تا ابد این دل من هیچ نخواهد جز تو


مرغ دل را هوسی جز تو به بستانت نیست

اندر این باغ نگاری که نشاید جز تو


عشق  بر تار دلم زخمه ی بی تابی زد

گفت زین زخمه و زین تار ندارد جز تو


آن که چون من هوس عشق و کله داری کرد

در همه و مکان شاه نداند جز تو


عاقلی کو که کند فهمِ زبان مستان

یا بنوشد قدحی آنگه بخواهد جز تو


من دیوانه که امشب به بیابان زده ام

کو بهانه مرا زنده بیارد جز تو


    از شباهنگ تو چنان دلشده ای ساخته ای

    که دلِ او به جهان کس نشناسد جز تو

==========================


        


بهایِ عشق من مرگست و، زان کمتر نمی گیرم 

جزای هجرِ من وصل و، از آن خوشتر نمی گیرم 


پریشان می مکن زلفت، که همچون مرغ نیمه جان

هوای تیغِ مرگم هست و، زان کمتر نمی گیرم 


همین عالم مرا بنگر، که در آن عالمِ باقی

کلاهِ عشق و دلداری، دگر بر سر نمی گیرم 


مکن عیبم ز چشمِ تر، کزین غمّازِ* خیره سر

بجز خونابه ی دل را، از او بهتر نمی گیرم 


چو خونم میچکد از چشم، دلم پیمانه ی می کن 

که من پیمانه ی می را ز کوزه گر نمی گیرم 


بده ساقی میِ سوری*، و از پا بر سرم انداز

کز آنچه نزدِ تو باشد ز چشم تر نمی گیرم 


دلم گوید شباهنگا، که جام آخرینم را 

ز دست هیچ مهروئی،  بجز دلبر نمی گیرم 



* غمّاز = سخن چین ، غمزه زن 

* می سوری  = شراب ارغوانی 

     

        

             

    

             

  

            

    

            

           





ز کوهی خسته از فرهاد و تیشه

بر آید ناله ها از سنگ و شیشه


چنین باشد حکایت های خفته 

چنین آمد حدیث نا نگفته 


که کوهی خسته از تیشه ی فرهاد

بر آرد ناله ها از ظلم و بیداد


که من هم عاشقم بر روی دلدار

بر آن خال لب و ابروی دلدار


از آن روزی که او پالایشم کرد

ز قلّه تا به بُن آرایشم کرد 


سپس با عشق خود کرد آشنایم 

که در دل تا ابد من با وفایم 


کنون آمد یکی عاشق به میدان

که چون پتکی زند بر روی سندان


به هر ضربه که تیشه مینوازد 

تو گوئی جان شیرین میگُدازد


بگفتش کوه ای عاشقتر از من 

به راه عاشقی راسختر از من 


بزن هر ضربه را با های و هوئی 

که جانم بسته شد دیگر به موئی


اگر تو عاشقی بر روی شیرین 

منم سرگشته ی آن یار دیرین


تو را دل گفته تا، کن تیشه بازی

که ضربه را زنی با دلنوازی


مرا او صبر و جانبازی به دل داد

درونم قصه ها از خشت و گِل داد


تنم سخت و دلم جامی بلورین

دمی با من ، دمی با ماه و پروین


چو دل رفته به جانم تیشه ای زن 

به بنیادِ دلِ ، سرگشته ای زن 


از آن لحظه که دل آهنگ او کرد

سر و جانم، فدای روی او کرد 


رها کن تیشه را، گر دل بدیدی

ز او میپرس، در کویش چه دیدی


چو گوید او حدیث از زلف دلدار

تو هم از زلف شیرین دست بردار


به چلّه در نشین در دامن من 

دوا کن زخم تیشه از تنِ من


بزد فرهاد، او را با دلی زار

که ای نادیده روی و موی دلدار


فقط تو وصفِ رویش را شنیدی

چو من آن چشم شوخش را ندیدی


من آن لحظه که دیدم روی تابان

دلم گفتا که دیدی، جانِ جانان


در آن روزی که جانم، می سرشتند 

به قلبم نامِ شیرین را نوشتند


چو شیرین بود، من فرهاد گشتم 

به نامش تا ابد دلشاد گشتم


تو او نادیده ای، سرگشته هستی

چنین در ماتمش،  درهم شکستی


من آن شیرین دهان را تا بدیدم

به یکدم دست از جانم کشیدم


هر آنکس این دلم جانانه کرده

هم او نامم چنین افسانه کرده


دگر من خود نییم، من مرغ عشقم

چو یک ذره ز کُل، در جزء عشقم


بقای من در این شد، تا بسوزم

ببندم چشمِ خود، لب را بدوزم


از آن روزی که گوشم حلقه بستم

نه هُشیارم، نه بیدارم، که مستم


چنان مستم، که از او سر نپیچم

نه مجنونم، نه فرهادم، نه هیچم


در این مستی اگر کویش بیابم

به هُشیاری تو گوئی عینِ خوابم


چو چشمانش به جانم شعله ای زد 

دلم را همچو گِل بر کوره ای زد 


مرا با زلف او شرطی که کوه را 

شکافم سینه ی فرّ و شکوه را 


رسانم شهدِ شیرین را به کویش

پس آنگه بوسه ها گیرم ز مویش 


بگفتش او، بیا زین نغمه بُگذر

چنین قصد و خیالت ساده منگر


در این ره مرد را چون کوه باید

که با کوهی دگر، بر هم در آید


ترا جسمی ضعیف و ، خاک و از آب

چگونه در پیِ من آورد تاب 


کُشم جان و دلت را من به خواری

اگر بر فرق من تیشه گذاری


بدادش  پاسخی اینگونه فرهاد

که گر خاکم رود، زین جا برباد


نه آنم من، که عهد خود گذارم

به غیر از راه او راهی سپارم


مرا جانان بگفتا، رسم بازی

نه رسم رندی و گردن فرازی


من آن روزی که راه چشمه جُستم

ز هر کس غیرِ او دستم بشستم


نییم من آنکه کوهی می شکافد

و یا زین قصه ها، افسانه بافد


من آن خاکم، که او پردازشم کرد

به درد و سوز هجران سازشم کرد 


کنون عشقست و آرد تیشه بر کوه

ندارد در سرش، اندیشه از کوه


هر آنکس، عشق زد آتش به جانش

بسوزد هم به ظاهر، هم نهانش


بگوید این دلِ من کوه کن بود

نگوید کاین دلم، پیمان شکن بود


چو عشقش باشد اندر تار و پودم 

بماند تا ابد، در خاک وجودم


غُبارم گر به صد افلاک رانند

مرا هم ذره ای از خاک خوانند


چو شمع عشق او پروانه خواهد

ز پروانه دلی دیوانه خواهد


دلم پیمانه گشت و من ز دل مست

تنم پروانه گشت و جان ز تن رست


شباهنگ هم کنون فرهاد گردد

به راه عشق او بر باد گردد








ببین پروانه را ساقی، دل دیوانه را ساقی

گُشا میخانه را امشب، بخوان افسانه را ساقی


زدم دل را به صد دریا، نهادم سر به هر صحرا

ز حال این دل شیدا، بگو جانانه را ساقی


روم با دل به میخانه، که دل گردد چو پروانه

به دور زلف جانانه، ببین پروانه را ساقی 


جهان در چشمِ مست او، قلم در نقشِ دست او 

دلم شد می پرستِ او، بده پیمانه را ساقی 


بزیر طاق ایوانش، صبا در زلفِ افشانش 

چو گردد دل پریشانش، مخوان بیگانه را ساقی 


می و میخانه بر هم زن، دلِ دیوانه را برکَن

بزن آتش بر این خرمن، ببر دیوانه را ساقی 


چو صیدی مانده اندر خون، به زنجیرم بکش اکنون

برای آن مَهِ مکنون*، ببر خونخانه* را ساقی 


در این ره همچو مجنونم، وزین ساغر چه دلخونم 

از این اشک شفق گونم، بچین دُردانه را ساقی 


شباهنگ صد سخن دارد، حکایت از زَمَن* دارد

گُلی اندر چمن دارد، بخوان افسانه را ساقی 



*******************

* مکنون =  مستور ، پوشیده ، پنهان 

* خونخانه = کنایه از دل            * زَمَن = زمان ، دوران ، 





صبا خاکِ رُخ ما را، به اشک شبنمی تر کن

حدیث و غصه ی دل را، ز آب دیده باور کن


ندارم فرصتی ساقی، که توشه ی سفر گیرم

از آن می کز سبو جوشد، مرا آلوده ساغر کن


بیا ای یار شیرین وَش، عنان سرکشی برکش 

مرا خونابه ی دل بس، قدح در نهرِ کوثر کن


دمی از راه دلداری، قدم بر دیده ام بگذار

وضو از آب چشمم کن، سفر بر ماه و اختر کن


چو بیزاری ز روی ما، نگهدار آبروی ما

مزن آتش بر این خرمن، نظر بر خشک و بر تر کن


بگفتم با سر زلفش، بدور از فتنه ی لعلش

بخوان افسانه ی ما را و اوراقش به دفتر کن


هنوز از ناله ی بلبل، به فریاد و فغان آیم

به یُمن جامِ می دردم، برون از کاسه ی سر کن


کشیدم خاک حق بر رُخ، مگر ی بیاسایم 

بگو با مرغ شبخیزان، خدا را ناله کمتر کن


صبا از خاک ما هرگز، بدون فاتحه مگذر

بخوان و تربتِ ما را، چو برگ گل معطر کن


شباهنگ، گر جفا دارد، به آتش میکشد دل را

تو با ورد سحرگاهان، دل خود را مُنّور کن




دستم از روی خطا در خَمِ گیسوی تو شد 

دل چو سودا زده ای، عاشقِ ابروی تو شد

 

دل ز آن سلسله ی مو، که جهان فتنه ی او

مستِ آن چشم خُمار و، خَمِ گیسوی تو شد 

 

من به سوادی تو آیم، که به حالم نگری

دل در آن زلف دوتا* بنده ی هندوی تو شد

 

از غم و درد چه گویم که ز هجرانِ تو، دل

خون جگر در پی آن، نرگسِ جادوی تو شد 

 

طُره ی زلف، پریشان مکن ای مونس جان

کاین دل آغشته ی آن چهره ی دلجوی تو شد 


شب به شب راه سفر گیرد و از سینه جَهَد

تا بدان سلسله مو، شانه ی آن موی تو شد

 

غم دوران نخورم، چون ز غم زلف خَمت

هر سحرگاه دلم، می زده در کوی تو شد 

 

جز شباهنگ که تواند، همه هستی بدهد

تا که از روز ازل برده ی آن روی تو شد 




جامی بزن که دردی، درمان به آن توان کرد 

یاری گزین که با او، طی در زمان توان کرد 

 

مستی مکن چو بلبل، اندر هوای هر گل 

برگی ز باغ من چین، کان را نهان توان کرد 

 

سرگشته ام و حیران، در ابر و باد و باران 

چنگ خمیده بنگر، وز دل فغان توان کرد 

 

ای دل مگو به رندان اسرار می پرستی 

زیرا حدیث جانان، ورد زبان توان کرد 

 

این دل اگر ندارد، در کوی او مقامی

با یاد او سماعی، هم با مغان توان کرد 

 

زاهد اگر شنیدی کاین خرقه در خفا سوخت 

در چله اش جهان در، رطلی گران توان کرد 

 

بنگر که تربت من، در حلقه با صبا رفت 

زیرا که خاک پاکان، بر آسمان توان کرد

 

هرچند دست من شد، کوته ز دامن یار 

شاید دعای این دل، اندر کمان توان کرد 

 

بی او نبوده هرگز، اندر جهان شباهنگ 

بنگر که راز پنهان، با او عیان توان کرد 

 

################################



بیا تا می بنوشیم و ره کوی مغان گیریم

به نزدِ پیرِ میخانه سماعی در نهان گیریم


به یمن باده ی نوشین غزل خوانیم و دست افشان

ز دست ساقی  کوثر یکی رطل گران  گیریم


بیا سوی مقامش شو به قصد  کعبه ی  دلها

سراغ یار یکتا را از آن جنت مکان  گیریم


چو قبله را نمیدانی به جای اصل و فرع آن

کمان و طاقِ آن قبله از آن ابرو کمان گیریم


خبر داری اگر  ای دل ز خاک و  تربت مجنون

به خاکِ او گلاب افشان ز لیلی یک نشان گیریم


بگو با پیرِ میخانه  خدا را تشنه لب هستیم

سبویت گر که خالی شد، ره دیر مغان گیریم


نمی خواهم چو ترسایان نشینم پشت آن پرده

که خط و بخشش جانان ز دست این و آن گیریم


من آن میخانه را جویم که ساقی اش مرا گوید

به زلف دلبری نازم که با بویش جهان گیریم


نخواهم باغ فردوسی که بی دلبر در آن باشم

اگر بر تخت زرینی  شراب از حوریان  گیریم


در این ماتمکده، ای دل کجا یابی نشان از یار

اگر با من شوی همره نشان از آسمان گیریم


بیا بنگر شباهنگ را که نالان شد ز هجر یار

مگر خطی رسد بر ما که خونت را ضمان گیریم

###########################

 




÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷÷

روزی به‌ بانگِ نای و نی، غسل سفر سازم به می 

گر دل بنالد همچو نی، من چون سبو نازم به می 

 

 دل گر مرا رسوا کند، راز نهان افشا کند

چون خود مرا شیدا کند، رازم نهان سازم به می 

 

ساقی نوشین جامِ من، شمع و چراغِ شام من

بُگشا زبان و کامِ من، تا غم براندازم به می 

 

یا رب چه گویم چون منم، تا پیش تو تر دامنم *

کرده غبارم* الکنم*،خواهم جهان بازم به می 


این دل چو دیوانه شود، راهیِ میخانه شود

ساقی چو همخانه شود، من سر بر افرازم به می 

 

مرغِ شبم یا هو کند، دیده ی خود آمو* کند 

گر با دل من خو کند، با او هم آوازم به می 

 

ای دل بیا با من نشین، وان چشم و ابرو را ببین

کان یار شوخ و دلنشین، آرد به پروازم به می 

 

امشب شباهنگ در سحر، گیرد ز یارِ خود خبر

چون او مرا گیرد به بَر، کارم بپردازم به می 

×××××××××××××××××××××××

* تر دامن = گناه کار         * غبار = گناه 

* الکن = لال و گنگ 

* آمو = دریای آمو


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

امیرحسین عمرانی ملکه های کیپاپ فروشگاه تخفینو سایبرگایز اف ال استودیو موزیک اطلاعات فنی خودرو پایگاه بسیج و کانون مسجد قبا کارواش بخار قهوه گانودرما درمان کتاب آمار و احتمالات مهندسی نادر نعمت اللهی